همیشه بیش تر از فروردین دوستش داشته ام . اسفند ماه را می گویم . برای این که مردم را بیدار می کند . مردم را به تحرک وا می دارد . ذوق خانه تکانی را در دل ها زنده می کند . مردم را مهربان می کند ؛ چه با خودشان و چه با دیگران . بازارها را شلوغ می کند . هر کسی با هر طرز تفکری ، با هر نوع لباس پوشیدن – البته با نادیده گرفتن ماموران عزیز ارشاد – و با هر دین و مذهبی به بازار می رود و آن چه برای نوروز لازم می داند می خرد . با گرانی جنس ها و این که بعضی ها حتا یک هزار تومانی هم در جیب ندارند و همیشه درچنین روزهایی حسرتشان بیشتر می شود کاری ندارم . می خواهم حرف دیگری بزنم . درچنین روزهایی است که مردم شروع به خانه تکانی می کنند و از سقف و شیشه و پرده گرفته تا دیوار و فرش و نرده خانه شان را تمیز می کنند . می شویند و برق می اندازند و خوش بویش می کنند .
حالا اگر این خانه ای که این همه به آن رسیدگی می کنند و تمیزش می کنند خانه خودشان نبود چه ؟ آیا باز هم این همه انرژی و زور بازوی خود را به هدر می دادند و شیشه برق می انداختند ؟ فرش می شستند ؟ یا دیوار پاک می کردند ؟ ... نه . حتم بدانید .
اگر ملت خانه هایشان را تمیز می کنند برای این است که می دانند آن خانه برای خودشان است . سند و بنچاقش را دارند . پول آب و برقش را می دهند . مهمانی هایشان را در آن جا برگزار می کنند . زیر سقفش می خوابند و زیر همان سقف ، همبستر همسرشان می شوند . در همان خانه با بچه هایشان سر سفره یا میز غذا می نشینند . در همان خانه می خندند و می گریند . و در همان خانه تفکر می کنند . برای همین هم هست که دوستش دارند و برقش می اندازند .
اما این روزها که ملت مشغول تمیز کردن و برق انداختن و شستن و خلاصه خانه تکانی خانه هایی که دوستشان دارند هستند ، فصل خانه تکانی خانه ملت هم رسیده است . خانه ملتی که باید از همه خانه های ملت دوست داشتنی تر باشد ، عزیزتر باشد ، پاک تر و تمیز تر باشد این روزها به هیچ وجه دوست داشتنی نیست .
وقتی خانه ، خانه ای قابل اطمینان نیست چگونه می توان در آن راحت بود ؟ در آن خوابید ؟ و در آن فکر کرد ؟ خانه ای که با نیم ریشتر لرزش زمین خواهد ریخت به چه کار می آید ؟
خانه ای که برای خودت نباشد ، خانه ای که نگذارند اعضای خانواده اش را خودت انتخاب کنی و کسان دیگری از قبل با رد صلاحیت ها و تایید صلاحیت های همه سلیقه ای انتخاب شده اند به چه درد می خورد ؟ خانه ای که غم ها و شادی هایش غم ها و شادی های تو نباشد چه دردی را دوا می کند ؟ و از آن بدتر خانه ای که غم هایش شادی تو باشد و شادی هایش غم تو ، قرار است کدام گره کور را باز کند ؟ ارزش خانه تکانی را دارد ؟ آیا می ارزد که آستین ها را بالا بزنیم و تمیزش کنیم ؟ بشوییم و برق بیاندازیم و خوش بویش کنیم ؟ برایش نماینده انتخاب کنیم ؟ اصلا کدام نماینده ؟ نماینده چه گروهی ؟ نماینده چه طیفی از جمعیتی هفتاد میلیونی با میلیون ها سلیقه متفاوت ؟
وه ! هر چه قدر بیشتر فکر می کنم بیشتر به بن بست می خورم ! فکر می کنم همان خانه خودمان را بتکانیم بس باشد .
پ.ن : اما برای این که بدانید خودم رای می دهم یا نه ، باید بگویم که بله . برای پیدا کردن یک شغل ثابت با حقوق و مزایای خوب تن به هر کاری می دهم – حتی خانه تکانی خانه ملت ! – و با این کارم مشت محکمی به دهان استکبار می زنم ! این متن را هم نوشته ام تا دلم خالی شود .
... و از خدا می خواهم که آن قدر بیدار شوم که خواب خودم ، کوچه ام ، محله ام ، شهرم ، کشورم و جهانم را آشفته سازم . آن قدر بینا شوم که کوری من ، تو ، ما ، همه را ، ببینم ! و آن قدر توانا شوم که آن را شفا دهم ! و آن قدر شنوا شوم که آن چه را که تا کنون نمی شنیدم بشنوم . و موم ها را از گوش ها در آورم و من ، تو ، ما ، همه را از این کری ناخواسته برهانم .
آی ! خسته ام . آن قدر خسته ام که خواب به چشمانم نمی آید ! هر چه قدر تلاش می کنم که چشمانم را ببندم، بیشتر باز می شود ! به کوچه ام فکر می کنم . به محله ام ، به شهرم ، به کشورم ، به جهانم ، به دنیایم فکر می کنم . فکر می کنم دنیایم آن قدر بزرگ شده که من در آن کوچک به نظر می رسم . نمی دانم . شاید هم من آن قدر بزرگ شده ام که دنیایم را کوچک می بینم . می بینی ؟ آن قدر خسته و درمانده ام که نمی دانم چه حسی دارم ! فکر می کنم . فکر می کنم ؟ نمی دانم .
به آسمان نگاه می کنم ؛ آبی است . به زمین نگاه می کنم ؛ سبز است . به خودم نگاه می کنم ؛ من خاکستری ام !
نه ! هنوز منفجر نشده ام . من منفجر نخواهم شد . هنوز هق هق گریه هایم را کسی نشنیده است . حتا مادرم . حتا خودم ! من هیچ گاه گریه نخواهم کرد . می خندم . از لج کسانی که نمی خواهند بخندم ، می خندم . آن قدر می خندم تا گریه را فراموش کنم . وقت برای گریه کردن بسیار است .
خسته ام . و مثل این که باز هم دارم هذیان می گویم . این جمله های در هم و بر هم و بی ربط هم از همین خستگی است .
به قلم ام نگاه می کنم . به قسم خدا ، به توتم استاد ، به بازیچه دست من ! همیشه دوست داشته ام قلمی داشته باشم به نرمی پر ، به سختی کوه ، به تیزی خنجر و به ویران گری نگاه چشم های یک عاشق ، تا از شکوه ترک خورده پدران تکیده و بی انار شهر بنویسم . از لبخند ذوب کننده مادران غم پرورم بنویسم ! که خورشید با آن گرمای ذوب کننده و آتش با آن پاکی بی مانندش در حضور آن ها عرق شرم می ریزند . خورشید شرحه شرحه می شود و « آتش ، آتش می گیرد ! »
تا از زن بنویسم . این آفریده عجیب ، که انگار وقتی خداوند می خواست او را بیافریند حوصله زیادی به خرج داد ! ابتدا شرابی نوشید . سپس در فکر فرو رفت . قطره اشکی از گوشه چشم راستش فرو ریخت و سپس زن را آفرید . حالا ما می رویم و به دست زن ها عطر می دهیم . عطر می فروشیم . عطر می زنیم . چه قدر احمقیم ! و بعضی از این زن ها چه قدر ساده هستند که این عطرها را می خرند و مصرف هم می کنند . زن یعنی عطر . آری . می دانی چرا این حرف را می زنم ؟
خدا در آن روز با خودش گفت :
- چیزی خلق می کنم که رایحه ناب داشته باشد . چیزی که تمام عطارها برای ساختن عطرشان از آن الهام بگیرند .
سپس ابروها را آن طور که باید بر بالای چشم های افسون گر زن نشاند . گیسوانش را زنجیری ساخت تا دل هر مردی را – حتا سنگ دل ترینشان – به راحتی به بند کشد . دستانش را دو پروانه خلاق خلق کرد . و از سینه هایش دو سینه سرخ زیبا به پرواز در آورد . سپس دهانش را باز کرد و « ها » کرد ، درست مثل ما که در هوای سرد روی شیشه ، « ها » می کنیم و از خودمان اثری به جا می گذاریم . او هم « ها » کرد و بوی خوش اش را به پیکر زن انتقال داد و نامش شد « بوی خوش زن » !
اما این همه ماجرا نبود . زن وقتی به زمین آمد با زجر همخانه شد . تقصیر چه کسی بود ؟ تقصیر مرد نبود . تقصیر زن هم نبود . بی گمان دست ابلیس در کار بود . زن دستمال گردن مرد شد . راحت تر بگویم ؛ زن ، توالت مرد شد ! اما نه مردی که من می شناسم . مردی که دارم از آن حرف می زنم مرد تاریخ ، مرد مرده ، مرد امروز است ! مردی که استفراغش را روی زن می ریزد چه می توان نامید ؟ بی گمان نمی توان او را مرد نامید . که مردی که من می شناسم همیشه با درد همخانه بوده است . همان گونه که زن با زجر همخانه بوده است .
آری . همیشه از خدا خواسته ام تا قلمی این چنین داشته باشم . تا از مرد بنویسم . این موجود خسته که سال ها است دل به روزی بسته که شرمنده فرزند نباشد .
مردی که اثاث خانه به ناچار می فروشد ، که شب نان خشکی زیر سقف استیجاری به آب زند تا یک روز دیگر هم زنده بماند . یک روز دیگر زنده بماند تا بتواند یک روز دیگر کار کند . یک روز دیگر کار کند تا بتواند یک بار دیگر نان خشکی به آب بزند تا یک روز دیگر زنده بماند . یک روز دیگر زنده بماند تا ...
مردی که همیشه زیر خروارها درد بوده است . گاه خم به ابرو نیاورده است و گاه کمر خم کرده است . مردی که همیشه فریب یک زن را خورده است ! اما نه زنی که من می شناسم . بی گمان پای ابلیس در میان است . زنی که من می شناسم اهل فریب نیست . پاک و روراست است . آینه است . بوی خوش خدا می دهد . زنی که من می شناسم « ها »ی خدا است . همان گونه که مرد «آه» خداست !
این گونه است که همیشه شرابی در دست و مهری بر جانمازم دارم . تا از خدا طلب بیداری کنم . تا اول خودم و سپس مردان و زنان شهرم را بیدار کنم . تا از خدا طلب بینایی کنم . طلب شنوایی و طلب توانایی کنم .
آری . شرابی می نوشم تا مست شوم ؛ تا بتوانم بی پرده با خدا سخن بگویم . و مهری بر جانماز دارم که بخار پیشانی مست ام را به آن هدیه می دهم . و در سجده نیمه کافر – نیمه مسلمان خودم می گریم . و از خدا می خواهم که آن قدر بیدار شوم که خواب خودم ، کوچه ام ، محله ام ، شهرم ، کشورم و جهانم را ... آشفته سازم . اما مستی کار دستم می دهد و من به خواب می روم !