باد

 

                              baad

 

                              لحظه ای که شعرهای روی میز را باد برد

                              آفتاب خبر نداشت

                              که در قلمرو اش

                              برگ های زرد و بی پناه زار می زنند

                              و سارهای بی گناه

                              دسته دسته خویش را دار می زنند

                              و لحظه ای که قلم دان

                              لابه لای شعله های جهل سوخت

                              ابلیس٬

                              با تمام حوصله

                              تمام موبدان شهر را شراب داد

                              و آب را

                              که آبگینه بود برای سبزه ها٬

                              با بادبادک گناه

                              به دست زوزه های باد داد.

 

 

پ.ن ۱ : اگر دوست دار  این سرزمین کهن و فرهنگ با شکوه آن هستید٬ خواندن مطالب این وبلاگ را به شما توصیه می کنم .

پ.ن ۲ : تحلیل های این دختر را دوست دارم .

 

 

 

 

بگذار به همه درخت های شهر ادرار کنند !

 

نیازی به صغری کبری چیدن و حاضر کردن خواننده برای خواندن مطلب نیست . بعضی از مطالب را باید رک گفت . بی مقدمه می روم سر اصل مطلب . روان شناسان معتقدند : « هر گاه در خانواده ای بزرگ ترها کوچک باشند ٬ هیچ گاه در آن خانواده  کوچک ترها  بزرگ نخواهند شد .» این جمله را گفتم تا نتیجه ای بگیرم . دیروز وقتی در اتوبوس نشسته بودم و از پشت شیشه بیرون را نگاه می کردم ٬ با منظره ـ یا به تر بگویم ـ منظره هایی رو به رو شدم که این روزها زیاد تعجب آور نیست و با باز کردن همین چشم های غیر مسلح هم می شود به راحتی آن ها را دید . آن منظره ها این بود:

مردی میان سال ٬ زحمت خودش را کم کرده بود و در کنار جوی ٬ آن هم رو به خیابان ٬ مشغول ـ گلاب به رویتان ـ ادرار کردن بود . سعی کردم این موضوع را نادیده بگیرم . به خودم گفتم بی چاره لابد همه سعی اش را کرده و وقتی از همه جا نا امید شده این کار را انجام داده است .

اتوبوس کمی جلوتر رفت و من باز مشابه این صحنه را دیدم . مردی میان سال ٬ کنار جوی ٬ آن هم رو به خیابان !  این بار هم به خودم گفتم بی چاره لابد همه سعی اش را کرده و ...

اما تنها چند صد متر جلوتر ٬ این بار پیرمردی کنار دیوار نشسته بود و او هم ادرار می کرد به حال و روز خراب من ٬ که هر چه دیدم ادرار بود و بس !  ترسیدم و چشم هایم را بستم از وحشت این که مبادا تا رسیدن به مقصد ٬ در هر چند صد متر شاهد ادرار مردی در پشت درختی یا کنار جوی آبی یا گوشه دیواری باشم . اینجا بود که بلافاصله به یاد همان جمله معروف روان شناسان ـ که در بالا هم ذکر شد ـ افتادم .

به راستی مگر نه این است که ما ایرانیان ٬ همه اعضای یک خانواده ایم ؟ و مگر این نیست که بزرگ ترهای این خانواده بزرگ ٬ آن قدر کوچکند که هر روز به نحوی روی سر این « گربه جغرافیایی» ادرار می کنند و ککشان هم نمی گزد ؟

می گویی نمونه بیاورم ؟ همین ادرار آخر را برایت نمونه می آورم که زمام دار  فرهنگ این آب و خاک روی سر رسانه های منتقد ریخته و انتقادهایشان را « لجن پراکنی» نام نهاده است . با این حساب ٬ ادرار چند مرد میان سال و پیرمرد ٬ وسط خیابان و پشت درخت های شهر ٬ چیزی حساب نمی شود در مقابل ادرارهای مکرر بزرگ ترها روی سر این گربه مظلوم .

آری با این شرایط نباید انتظار بزرگ شدن این پیرمردها و مردهای میان سال شهر را داشت . اصلا بگذار به همه درخت های شهر ادرار کنند !

 

پ.ن : از این که فضا آلوده شد عذرخواهی می کنم .

 

 

کاش از مقبره ات بلند می شدی

 

سلام پدر ؛

منم هیوا . می دانم که مرا به خاطر نمی آوری . حق هم داری . اگر من هم جای تو بودم و این همه فرزند داشتم حساب فرزندهایم از دستم در می رفت و حسابی قاطی می کردم از این که من کجا فرزندی به نام هیوا داشته ام و چرا تا امروز خبری از او نبوده است و حالا پیدایش شده است و برایم نامه می نویسد و ... بگذریم . اما من تو را خوب یادم است . نشان به آن نشان که هنوز آن لوح را فراموش نکرده ام . انگار همین دو روز پیش بود که همه را جمع کردی و آن منشور معروف را روی آن سفال زیبا که همه دوستش داشتیم با دست خط زیبایت نقش کردی و ما قند در دلمان آب می شد از این که بعد از تمام شدنش می توانیم آن را به سردر خانه بیاویزیم و به همسایگان فخر بفروشیم از چنین پدر هنرمندی که می تواند لوحی به این زیبایی خلق کند . و دیگر اینجایش را نخوانده بودیم که منشورت آن قدر ارزشمند و بزرگ است که سردر یک خانه برایش کوچک است . برای همین هم از همه جای دنیا آمدند تا اثر هنری تو را ببینند و ببالند به چنین ذوقی که در دنیا برای نخستین بار آن هم در سرزمینی به نام ایران به بار نشسته است.

خلاصه بگویم . چیزهای با ارزشی که روی آن لوح نوشته بودی آن قدر به درد بخور بود که سالیان سال ٬ بعد از این که تو چشم بر دنیا بستی و ما را در این خانه تنها گذاشتی ٬عده ای پیدا شدند و آن نوشته ها را در دفتر خود وارد کردند و رفتند و از آن ها استفاده کردند و روز به روز وضعشان به تر شد . انگار روی آن لوح زیبا ٬ رمزی نوشته بودی برای سعادت ٬ فرمولی تدوین کرده بودی برای آرامش و راهی زده بودی به سوی خوش بختی ٬ که خود ما از آن غافل بودیم و تنها کارمان شده بود فخر فروختن از این که سفال یادگار پدرمان زیباترین سفال دنیاست . اما دریغ که به زیبایی درونی اش پی نبردیم . یا شاید نخواستند که پی ببریم . اما چه فرقی می کند؟ ما ماندیم و یک لوح زیبا ٬ یک سفال ٬ یک چیز ٬ که از اهالی خانه کم تر کسی منشورش را خواند. و اگر هم خواند به خاطر نسپرد . و اگر هم به خاطر سپرد ٬ زود فراموش کرد . انگار نباید به خاطر سپرده می شد . انگار دست هایی پشت پرده بود که جای کلمات منشور را عوض می کرد . انگار کسی در گوشمان نجوا می کرد که : سفال را ببین ٬ نه فال . ظاهر را ببین ٬ نه باطن . انگار کسی با چراغ قوه چنان نور به چشم خوانندگان می تاباند که از آن منشور چیزی دیده نمی شد . این بود که در خانه کم تر اسمی از منشورت شنیده شد و در خارج از خانه ٬ این یادگار بزرگ ٬ نخستین راهنمای حقوقی مردم شد .

آری کوروش بزرگ ٬ پدر عزیز ! این چنین شد که امروز من نشسته ام و به تو نامه می نویسم . و به حتم باید حدس زده باشی اوضاع مردم این سرزمین بدون منشور را . مردمی که هر روز خبرهای بد می شنوند و هر روز از سعادت و آرامش و خوش بختی شان کم می شود . نمونه اش همین بازداشت « رئیس هیات مدیره انجمن دفاع از حقوق زندانیان » که به جرم « توهین به مقامات » و « تبلیغ علیه نظام » باید یک سالی را در اوین سر کند . حالا چه کسی می خواهد از حقوق زندانیان دفاع کند ؟

می بینی پدر ؟ اوضاع این سرزمین بی منشور خراب است . کاش از مقبره ات بلند می شدی .

 

                    pasargad

 

پ.ن ۱ : روز ۲۱ مهرماه روز صدور نخستین اعلامیه حقوق بشر از سوی کوروش بزرگ بود . می بخشید که زودتر به آن پرداخته نشد.

پ.ن ۲ : امروز روز عصای سفید بود . فکر می کنم بیش تر از نابیناها ما به آن عصا نیاز داشته باشیم .

 پ.ن ۳ : دریای خزر را حلوا حلوا نکنند شانس آورده ایم .