لحظه ای که شعرهای روی میز را باد برد
آفتاب خبر نداشت
که در قلمرو اش
برگ های زرد و بی پناه زار می زنند
و سارهای بی گناه
دسته دسته خویش را دار می زنند
و لحظه ای که قلم دان
لابه لای شعله های جهل سوخت
ابلیس٬
با تمام حوصله
تمام موبدان شهر را شراب داد
و آب را
که آبگینه بود برای سبزه ها٬
با بادبادک گناه
به دست زوزه های باد داد.
پ.ن ۱ : اگر دوست دار این سرزمین کهن و فرهنگ با شکوه آن هستید٬ خواندن مطالب این وبلاگ را به شما توصیه می کنم .
پ.ن ۲ : تحلیل های این دختر را دوست دارم .
سلام
شعر از خودت بود؟
سلام هیوا جان...:) وبلاگت را خواندم...عالی بود...انگار خودم اینها را نوشته باشم ...برایم آشنا بود...با تبادل لینک موافقم...فقط..من نمی دونم چطور باید این کار رو بکنم..:(
شعر تامل برانگیزیه. مرسی
اجازه ما هم دست شماست. چه بهتر از راه یافتن به این سرا