نامه ای به یک زندانی


همه ما زندانی هستیم . همه ما از همان کودکی زندانی بوده ایم . زندانی پدر ، زندانی مادر ، برادر و خواهر بزرگ تر ، پدر بزرگ ، مادر بزرگ ، زندانی افکار و عقاید موروثی مان ، زندانی شکم و زیر شکم و لباسمان . زندانی همه این ها بوده ایم . زندانی همه این ها ، ما بوده ایم .
بچه که بودیم پدر و مادرمان دستمان را سفت می چسبیدند که تنها به کوچه و خیابان نرویم . به زور سر سفره می نشاندنمان که غذا در دهانمان بگذارند . برای مان لباس انتخاب می کردند . برای مان اسباب بازی هایی را که دوستشان نداشتیم می خریدند . به جای ما حرف می زدند . به جای ما به سوالات دیگر بزرگ ترها جواب می دادند . به جای ما فکر می کردند و خلاصه به جای ما تصمیم می گرفتند . اما آن ها خودشان هم زندانی بودند . زندانی همه این چیزهایی که ما الان زندانی شان هستیم . حالا هم فرقی نکرده است . آن روزها زندانی پدر و مادر و خانواده بودیم ، حالا هم زندانی شکم ، زندانی زیر شکم ،زندانی تفکر موروثی ، زندانی دستگاه های حکومتی ، زندانی زمان ، زندانی مکان ، زندانی ... چه می دانم ! هر چیزی که الان به ذهن ناقص زندانی ام نمی رسد .

آری ! همه ما زندانی هستیم .حتی آن کس که فکر می کند آزاد است ، فکر می کند که آزاد است . آن کس که فکر می کند خودش لباس خودش را انتخاب کرده است ، فکر می کند که انتخاب کرده است.آن کس که فکر می کند رای داده است ، تنها فکر می کند که رای داده است .
اما فرق من زندانی ، که این کاغذ را سیاه می کنم و چند خطی می نویسم با آن زندانی ای که توهم آزادی برش داشته این است که دست کم من می دانم که زندانی ام اما او نمی داند . من می دانم که در زندان تنم ، خانه ام ، محله ام ، شهرم ، گربه جغرافیایی کشورم ، سیاره ام و جهانم نفس می کشم اما او نمی داند . او خیال می کند که در هوای آزاد نفس می کشد ، سیگار دود می کند ، مرغ بریان می خورد ، لباس می پوشد ، می رقصد ، می نوشد و می ترکد ! او نمی داند ، پس آزاد است. و من می دانم ، پس زندانی ام .
چه خوش خیال است کسی که در خیابان ها قدم می زند و ویترین مغازه ها و بوتیک ها را می بیند و لباس مورد پسند خویش را انتخاب می کند . انتخاب می کند ؟ او نمی داند که دستبند نامرئی طراحان مد به دست های ظریفش خورده است . او نمی داند که سلیقه و میلش زندانی طرح های بی شمار بازار شده است . و نمی داند لباس هایی که می پوشد درست شبیه لباس هایی است که دیگران می پوشند . و البته عکسش هم صادق است . او فکر می کند که بزرگ شده است و دیگر پدر و مادرش به سلیقه خودشان برایش لباس انتخاب نمی کنند . اما یادش رفته است که ماموران زحمت کش نیروی انتظامی این وظیفه خطیر پدر و مادر را که در گذشته به دوش می کشیده اند حالا به دوش می کشند .
چه خوش خیال است کسی که می رود پای صندوق های رای و رایش را در صندوق می ریزد و فاتحانه و مغرور به خود می بالد که انتخاب کرده است . انتخاب کرده است ؟ او نمی داند که کسی را که دوستش داشته است اصلا به مرحله کاندیداتوری هم نرسیده است . فرقی هم نمی کند ، چه در ایران ، چه در ناف آمریکا . در ایران یک جور و در آمریکا جور دیگر .
چه قدر ساده و ابله و احمق است کسی که عقاید پدر ، مادر ، معلم یا حاکم جامعه اش را بی هیچ حرف و حدیث و بی هیچ سوالی پذیرفته است و فکر می کند که آزاد است . فکر می کند که با آزادی تمام تصمیمش را گرفته است و فکر می کند که همه عقایدش درست است . اما نمی داند عقیده ای که دگم است حتی اگر درست ترین عقیده هم باشد باز هم دگم است . و دگم ، خود زندانی بی انتها است . زندانی است که عقل را می کُشد و تفکر را به بند می کشد . سوال را در نطفه خفه می کند و شک را حتی در خواب خاک می کند .
چه قدر کودن و پست و خنگ است کسی که هر روز غذایی جدید را امتحان می کند و افتخار می کند که بهترین ترکیب ممکن از ویتامین ها ، پروتئین ، کلسیم ، فسفر ، آهن و ... را در روز وارد بدن خودش می کند ، و آزادی را در اسارت شکم جستجو می کند !
و چه قدر خوش خیال است کسی که هر روز همبستر کسی می شود و هر روز کامروا می شود و به دیگران فخر می فروشد ، اما نمی داند که به اسارت پانزده سانتی متر گوشت رفته است و اسماعیلش را برای او قربانی کرده است .
همه این حرف ها را زدم تا بگویم : نترس علی جان ، نترس . درست است که تو در زندان نشسته ای و این روزهای خجسته نوروز را به جای این که کنار همسرت و دخترانت باشی در کنار هم سلولی هایت به سر می بری ، اما این مژده را به تو و همه هم بند هایت و اصلا همه زندانی های سراسر دنیا می دهم که شما تنها نیستید . چند میلیارد آدم بیرون از آن زندان سیمانی و آجری و آهنینی که شما در آن شب را روز می کنید و روز را شب ، در زندان تن ، زندان تفکرهای به ارث رسیده ، زندان نظام های حکومتی ، زندان آزادی ! زندان دموکراسی ! و زندان هزار کوفت و زهر مار دیگر به سر می برند و تنها فرقشان با تو این است که میله های قطور زندانی که در آن به سر می برند را نمی بینند ، ولی تو می بینی .
حالا مهم هم نیست که تو یک زندانی سیاسی هستی و به جرم بر اندازی و اخلال در نظام و توهین به مسولان رده بالای حکومتی و ... پشت میله های زندانی . مهم این است که همه ما زندانی هستیم . زندانی سر ، تن ، شکم ، زیر شکم ، چه می دانم ...

بازی

 

مثل بازی های دوران کودکی

تو ساختی

من هم خراب کردم

اما تو بزرگی

کودک را هم می شود بخشید

خانه ای که دوست داشتنی نیست

 

همیشه بیش تر از فروردین دوستش داشته ام . اسفند ماه را می گویم . برای این که مردم را بیدار می کند . مردم را به تحرک وا می دارد . ذوق خانه تکانی را در دل ها زنده می کند . مردم را مهربان می کند ؛ چه با خودشان و چه با دیگران . بازارها را شلوغ می کند . هر کسی با هر طرز تفکری ، با هر نوع لباس پوشیدن – البته با نادیده گرفتن ماموران عزیز ارشاد – و با هر دین و مذهبی به بازار می رود و آن چه برای نوروز لازم می داند می خرد . با گرانی جنس ها و این که بعضی ها حتا یک هزار تومانی هم در جیب ندارند و همیشه درچنین روزهایی حسرتشان بیشتر می شود کاری ندارم . می خواهم حرف دیگری بزنم . درچنین روزهایی است که مردم شروع به خانه تکانی می کنند و از سقف و شیشه و پرده گرفته تا دیوار و فرش و نرده خانه شان را تمیز می کنند . می شویند و برق می اندازند و خوش بویش می کنند .

حالا اگر این خانه ای که این همه به آن رسیدگی می کنند و تمیزش می کنند خانه خودشان نبود چه ؟ آیا باز هم این همه انرژی و زور بازوی خود را به هدر می دادند و شیشه برق می انداختند ؟ فرش می شستند ؟ یا دیوار پاک می کردند ؟ ... نه . حتم بدانید .

اگر ملت خانه هایشان را تمیز می کنند برای این است که می دانند آن خانه برای خودشان است . سند و بنچاقش را دارند . پول آب و برقش را می دهند . مهمانی هایشان را در آن جا برگزار می کنند . زیر سقفش می خوابند و زیر همان سقف ، همبستر همسرشان می شوند . در همان خانه با بچه هایشان سر سفره یا میز غذا می نشینند . در همان خانه می خندند و می گریند . و در همان خانه تفکر می کنند . برای همین هم هست که دوستش دارند و برقش می اندازند .

اما این روزها که ملت مشغول تمیز کردن و برق انداختن و شستن و خلاصه خانه تکانی خانه هایی که دوستشان دارند هستند ، فصل خانه تکانی خانه ملت هم رسیده است . خانه ملتی که باید از همه خانه های ملت دوست داشتنی تر باشد ، عزیزتر باشد ، پاک تر و تمیز تر باشد این روزها به هیچ وجه دوست داشتنی نیست .

وقتی خانه ، خانه ای قابل اطمینان نیست چگونه می توان در آن راحت بود ؟ در آن خوابید ؟ و در آن فکر کرد ؟ خانه ای که با نیم ریشتر لرزش زمین خواهد ریخت به چه کار می آید ؟

خانه ای که برای خودت نباشد ، خانه ای که نگذارند اعضای خانواده اش را خودت انتخاب کنی و کسان دیگری از قبل با رد صلاحیت ها و تایید صلاحیت های همه سلیقه ای انتخاب شده اند به چه درد می خورد ؟ خانه ای که غم ها و شادی هایش غم ها و شادی های تو نباشد چه دردی را دوا می کند ؟ و از آن بدتر خانه ای که غم هایش شادی تو باشد و شادی هایش غم تو ، قرار است کدام گره کور را باز کند ؟ ارزش خانه تکانی را دارد ؟ آیا می ارزد که آستین ها را بالا بزنیم و تمیزش کنیم ؟ بشوییم و برق بیاندازیم و خوش بویش کنیم ؟ برایش نماینده انتخاب کنیم ؟ اصلا کدام نماینده ؟ نماینده چه گروهی ؟ نماینده چه طیفی از جمعیتی هفتاد میلیونی با میلیون ها سلیقه متفاوت ؟

وه ! هر چه قدر بیشتر فکر می کنم بیشتر به بن بست می خورم ! فکر می کنم همان خانه خودمان را بتکانیم بس باشد .

 

پ.ن : اما برای این که بدانید خودم رای می دهم یا نه ، باید بگویم که بله . برای پیدا کردن یک شغل ثابت با حقوق و مزایای خوب تن به هر کاری می دهم – حتی خانه تکانی خانه ملت ! – و با این کارم مشت محکمی به دهان استکبار می زنم ! این متن را هم نوشته ام تا دلم خالی شود .