هذیان نیمه شب من

 

... و از خدا می خواهم که آن قدر بیدار شوم که خواب خودم ، کوچه ام ، محله ام ، شهرم ، کشورم و جهانم را آشفته سازم . آن قدر بینا شوم که کوری من ، تو ، ما ، همه را ، ببینم !  و آن قدر توانا شوم که آن را شفا دهم ! و آن قدر شنوا شوم که آن چه را که تا کنون نمی شنیدم بشنوم . و موم ها را از گوش ها در آورم و من ، تو ، ما ، همه را از این کری ناخواسته برهانم .

 

آی ! خسته ام . آن قدر خسته ام که خواب به چشمانم نمی آید ! هر چه قدر تلاش می کنم که چشمانم را ببندم، بیشتر باز می شود ! به کوچه ام فکر می کنم . به محله ام ، به شهرم ، به کشورم ، به جهانم ، به دنیایم فکر می کنم . فکر می کنم دنیایم آن قدر بزرگ شده که من در آن کوچک به نظر می رسم . نمی دانم . شاید هم من آن قدر بزرگ شده ام که دنیایم را کوچک می بینم . می بینی ؟ آن قدر خسته و درمانده ام که نمی دانم چه حسی دارم ! فکر می کنم . فکر می کنم ؟ نمی دانم .

 

به آسمان نگاه می کنم ؛ آبی است . به زمین نگاه می کنم ؛ سبز است . به خودم نگاه می کنم ؛ من خاکستری ام !

نه ! هنوز منفجر نشده ام . من منفجر نخواهم شد . هنوز هق هق  گریه هایم را کسی نشنیده است . حتا مادرم . حتا خودم ! من هیچ گاه گریه نخواهم کرد . می خندم . از لج کسانی که نمی خواهند بخندم ، می خندم . آن قدر می خندم تا گریه را فراموش کنم . وقت برای گریه کردن بسیار است .

خسته ام . و مثل این که باز هم دارم هذیان می گویم .  این جمله های در هم و بر هم و بی ربط هم از همین خستگی است .

 

به قلم ام نگاه می کنم . به قسم خدا ، به توتم استاد ، به بازیچه دست من !  همیشه دوست داشته ام قلمی  داشته باشم به نرمی پر ، به سختی کوه ، به تیزی خنجر و به ویران گری نگاه چشم های یک عاشق ، تا از شکوه ترک خورده پدران تکیده و بی انار شهر بنویسم . از لبخند ذوب کننده مادران غم پرورم بنویسم ! که خورشید با آن گرمای ذوب کننده و آتش با آن پاکی بی مانندش در حضور آن ها عرق شرم می ریزند . خورشید شرحه شرحه می شود و « آتش ، آتش می گیرد ! »

 

تا از زن بنویسم . این آفریده عجیب ، که انگار وقتی خداوند می خواست او را بیافریند حوصله زیادی به خرج داد ! ابتدا شرابی نوشید . سپس در فکر فرو رفت . قطره اشکی از گوشه چشم راستش فرو ریخت و سپس زن را آفرید . حالا ما می رویم و به دست زن ها عطر می دهیم . عطر می فروشیم . عطر می زنیم . چه قدر احمقیم ! و بعضی از این زن ها چه قدر ساده هستند که این عطرها را می خرند و مصرف هم می کنند . زن یعنی عطر . آری . می دانی چرا این حرف را می زنم ؟

خدا در آن روز با خودش گفت :

-          چیزی خلق می کنم که رایحه ناب داشته باشد . چیزی که تمام عطارها برای ساختن عطرشان از آن الهام بگیرند .

سپس ابروها را آن طور که باید بر بالای چشم های افسون گر  زن نشاند . گیسوانش را زنجیری ساخت تا دل هر مردی را – حتا سنگ دل ترینشان – به راحتی به بند کشد . دستانش را دو پروانه خلاق خلق کرد . و از سینه هایش دو سینه سرخ زیبا به پرواز در آورد . سپس دهانش را باز کرد و « ها » کرد ، درست مثل ما که در هوای سرد روی شیشه ، « ها » می کنیم و از خودمان اثری به جا می گذاریم . او هم « ها » کرد و بوی خوش اش را به پیکر زن انتقال داد و نامش شد « بوی خوش زن » !

اما این همه ماجرا نبود . زن وقتی به زمین آمد با  زجر همخانه شد . تقصیر چه کسی بود ؟ تقصیر مرد نبود . تقصیر زن هم نبود . بی گمان دست ابلیس در کار بود . زن دستمال گردن مرد شد . راحت تر بگویم ؛ زن ، توالت مرد شد ! اما نه مردی که من می شناسم . مردی که دارم از آن حرف می زنم مرد تاریخ ، مرد مرده ، مرد امروز است ! مردی که استفراغش را روی زن می ریزد چه می توان نامید ؟ بی گمان نمی توان او را مرد نامید . که مردی که من می شناسم همیشه با درد همخانه بوده است . همان گونه که زن با زجر همخانه بوده است .

 

آری . همیشه از خدا خواسته ام تا قلمی این چنین داشته باشم . تا از مرد بنویسم . این موجود خسته که سال ها است دل به روزی بسته که شرمنده فرزند نباشد .

مردی که اثاث خانه به ناچار می فروشد ، که شب نان خشکی زیر سقف استیجاری به آب زند تا یک روز دیگر هم زنده بماند . یک روز دیگر زنده بماند تا بتواند یک روز دیگر کار کند . یک روز دیگر کار کند تا بتواند یک بار دیگر نان خشکی به آب بزند تا یک روز دیگر زنده بماند . یک روز دیگر زنده بماند تا ...

مردی که همیشه زیر خروارها درد بوده است . گاه خم به ابرو نیاورده است و گاه کمر خم کرده است . مردی که همیشه فریب یک زن را خورده است ! اما نه زنی که من می شناسم . بی گمان پای ابلیس در میان است . زنی که من می شناسم اهل فریب نیست . پاک و روراست است . آینه است . بوی خوش خدا می دهد . زنی که من می شناسم « ها »ی خدا است . همان گونه که مرد «آه» خداست !

 

این گونه است که همیشه شرابی در دست و مهری بر جانمازم دارم . تا از خدا طلب بیداری کنم . تا اول خودم و سپس مردان و زنان شهرم را بیدار کنم . تا از خدا طلب بینایی کنم . طلب شنوایی و طلب توانایی کنم .

 

آری . شرابی می نوشم تا مست شوم ؛ تا بتوانم بی پرده با خدا سخن بگویم . و مهری بر جانماز دارم که بخار پیشانی مست ام  را به آن هدیه می دهم . و در سجده نیمه کافر – نیمه مسلمان خودم می گریم . و از خدا می خواهم که آن قدر بیدار شوم که خواب خودم ، کوچه ام ، محله ام ، شهرم ، کشورم و جهانم را ... آشفته سازم . اما مستی کار دستم می دهد و من به خواب می روم !

 

نشانی

 

من امشب بی خودم

خود می دانم

هر چه قدر بگردم پیدا نمی شوم

 

پس بهتر است قلم روی زمین بگذارم

 

شب با این همه ستاره مال من است

نشانی من هیچ خیابانی ندارد

« سعید »                        

 

قرار است با فرشته از کوروش کبیر بنویسیم . از همه دوستانی که به « کهن دیار » لطف دارند دعوت می کنم هر چند وقت یک بار سری هم به این وبلاگ بزنند .

 

 

 

                    

پیک هفتم

 

پیک اول ... لبخندی عمیق و مرور بر باد رفته ها . نگاهی به دور و افسوسی بی معنا . و نگاهی به نزدیک ٬ اینجا که نایب خورشید ٬ مغرورانه بر اریکه قدرت تکیه زده است و از این که شاعران دربار ٬ برایش شاه نامه می خوانند ٬ لبخندی ملیح بر لب دارد .

پیک دوم ... دست هایی که وجودت را ترک می کنند . چشم هایی که پای در آب دریای خاطرات خیس می کنند . و تنی که آرام آرام عریان می شود . به یاد تن عریان شده آن دخترک قرمز پوش ٬ که زیر آوار بلوک های سیمانی مردان متعصب قبیله اش جان داد . هر چند وطنی نبود .

پیک سوم ... خنده هایی نم نمک به سرنوشتی سوخته . طعنه هایی تند و تیز به دردهایی کهنه. غروری که همچون تنگ بلور در هم می شکند . و پلک هایی که سنگین می شوند ٬ تا چشم ها زنان باتوم به دست را نبینند ٬ که چگونه با همکاری چند برادر بدنساز به حساب سینه ها و گیس های دختران شهر می رسند .

پیک چهارم ... شانه هایی که یک در میان می افتد . لب هایی که زیر گرمای زبانی سرخ نوازش می شوند . و افکاری مبهم که از پنجره فرار می کنند ٬ تا زندانی آزادی شوند .

پیک پنجم ... پاهایی که به احترام غرور بر باد رفته ات بر می خیزند . رقصی ظریف و سماعی لطیف . رقصی که هیچ قرابتی با رقص سنگ های تاکستانی ها بر سر و صورت محکومین به سنگسار ندارد . رقصی که هیچ شباهتی با رقص « زهرا » در هوا ٬ آن هنگام که خویش را به خاطر دل سوزی برادران آمر به معروف و ناهی از منکر حلق آویز کرد ندارد .

پیک ششم ... چشمانی که در گرمای بی خبری می سوزند . قهقهه های فاحش و پیکری بی اراده . بی اراده تر از گریه های کودکان گرسنه روزگار ما که قوت غالبشان تخم مرغ های شکسته ای است که بهایش را به نیم می پردازند .

پیک هفتم ... آسمانی که به دور سرت می گردد . چشم هایی که دو دو  می زند . بخاری که از بینی با فشار به بیرون می زند . و دست آخر دیوانگی . دیوانگی لذت بخش . بی خیالی . بی خیالی شیرین . خیالی نم ناک و هوایی باز برای تنفس . و تو ٬ سراندازان و دست افشان و پاکوبان ٬ دور از سلسله « فقاهتیان » ٬ محمود و حداد و احمد و سایر دوستان ٬ که عاجزم از آوردن نام های شان .

                                sama'                       

پ.ن : این متن ادغام حرف های خودم با این متن مانیا است ٬ که حالا چند سالی می شود که « چشمان حقیقت » را باز نکرده است .                 

 پ.ن : عکس ٬ رد گم کنیه !!!